درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 24
بازدید کل : 17413
تعداد مطالب : 16
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


بفرماييد تو




 زندگي تا مرگ !!!!!

زندگی من از 9 ماهگی تا 90 سالگی!


پس از 9 ماه ورجه وورجه متولد شدم !


یک سالگی : در حالیکه عمویم من را بالا و پایین می‌انداخت


و هی می‌گفت گوگوری مگوری ، یهو لباسش خیس شد !


چهارسالگی : در حین بازی با پدرم مشتی محکم بر دماغش زدم


و در حالیکه او گریه می‌کرد ، من می‌خندیدم ! نمی‌دانم چرا ؟!


هفت سالگی : پا به کلاس اول گذاشتم و در آنجا نوشتن جملاتی


از قبیل آن مرد آمد ، آن مرد با BMW آمد !!!! را یاد گرفتم !


نه سالگی در حین فوتبال توی کوچه شیشه همسایه را شکستم


ولی انداختم پای !!! پسز همسایه دیگرمان !

 

بنده خدا سر شب یک کتک


مفصل از باباش خورد تا دیگر او باشد

 

که شیشه همسایه را نشکند


و بعدش هم دروغکی اصرار کند که من نبودم

 

پسر همسایه بود که الکی انداخت پای من !!!


دوازده سالگی : به دوره راهنمایی و یک مدرسه جدید وارد شدم


در حالی که من هنوز به اخلاق ناظم آنجا آشنا نشده بودم


ولی ناظم آنجا کاملا به اخلاق من آشنا شده بود و به همین خاطر


چندین و چند منفی انضباط گرفتم !

 

البته به محض اینکه به اخلاق ایشان


آشنا شدم چند پلاستیک پفک در لوله اگزوز ماشینش فرو کردم !


هجده سالگی : در این سال من هیچ درسی برای کنکور نخواندم ولی


در رشته ی میخ کج کنی واحد بوقمنچزآباد


( البته یکی از شعب توابع روستاهای بوقمنچزآباد ) قبول شدم !!


بیست و چهار سالگی : در این سال دانشگاه به اصرار مدرک


کاردانی‌ام را که هنوز نیمی‌ از واحدهایش مانده بود

 

تا پاس شود ، به من داد !!!!


بیست و شش سالگی : رفتم زن بگیرم گفتند


باید یک شغل پردرآمد داشته باشی .

 

رفتم یک شغل پردرآمد داشته باشم ،


گفتند باید سابقه کار داشته باشی . رفتم دنبال سابقه کار


که در نهایت سابقه کار به من گفت : بی خیال زن گرفتن !!!


سی و سه سالگی : بالاخره با یکی مثل خودمون

 

که در ترشی قرار داشت !


قرار مدارهای ازدواج و خواستگاری

 

و عقد و بله برون و … رو گذاشتیم !


چهل و یک سالگی : در این سال گل پسر بابا

 

که می‌خواست بره کلاس اول ،


دوتا پاشو کرده بود تو یه کفش که لوازم التحریر دارا و سارا


می‌خوام بردمش لوازم التحریری تا انتخاب کنه !


شصت و شش سالگی : تمام دندانهایم را کشیده بودم


و حالا باید دندان مصنوعی می‌خریدم .

 

به علت اینکه حقوق بازنشستگی


ما اجازه خریدن دندان مصنوعی صفر کیلومتر !!! را نمی‌داد ،


دندان مصنوعی پدربزرگ همکلاسی سابقم


رو که تازه به رحمت خدا رفته بود !!! برای حداکثر بیست سال اجاره کردم .

معلوم بود که این دندان مصنوعی ها یک بار هم مسواک نخورده


ولی خوبیش این بود که حداقل شب ها

 

یک لیوان آب یخ بالای سرم بود !


هفتاد و هشت سالگی : به علت سن بالای من و همسرم ،


پسرانمان ( بخوانید عروسهایمان ) ما را به خانه هایشان راه نمی‌دادند


هشتاد و پنج سالگی : بلافاصله بعد از خوردن یک کله پاچه ی درست


و حسابی دندان مصنوعی ها را به ورثه دادم

 

تا دندانهایش را بین خودشان تقسیم کنند !


نود سالگی : همه فامیل در مورد اینکه من این همه عمر کرده بودم ،


زیادی حرف می‌زدند و فردای همین حرفهای زیادی بودکه به طور نا

 

بهنگامی ‌خدا بیامرز شدم !!!


+| نوشته شده در چهارشنبه پنجم بهمن 1390 و ساعت 2:19 قبل از ظهر توسط مدير | 5 نظر


>
خوش به حال كچل ها !!!
من همیشه به کچل‌ها حسادت می‌کردم. بعد از خواندن این خبر،
 
.
یک دلیل دیگر به دلایلم برای حسادت اضافه شد!!!
 
.
1-کچل‌ها زودتر از همه متوجه شروع بارش باران می‌شوند.
 

2- کچل‌ها می‌توانند با خیال راحت شیشه اتومبیل را پایین بکشند و از

 

جریان هوا لذت ببرند.

 

3-آنها به راحتی می‌توانند برای رفتن به مهمترین مهمانی‌ها هم از

 

موتورسیکلت استفاده کنند.

 

 

4- مودارها اگر عرق بکنند، باید بروند حمام
 
 
 
و کلی موهایشان را با شامپو چنگ بزنند
 
.
تا چربی و عرق از پوست سرشان پاک شود ولی کچل‌ها
 
.
با یک دستمال کاغذی مشکل را حل می‌کنند.
 
 

5-کچل‌ها غصه‌هایشان کمتر است و مثل

 

 

بقیه هر روز نگرانی ریزش موهایشان را ندارند.

 

 

6- و بالاخره اینکه کچل‌ها استرس‌هایشان ذخیره نمی‌شود!


|نوشته شده توسط مرتضی0036


>
مطلب
این اس ام اس نیست !

 

 

کی میگه جنس مردا خرابه ؟

 

 

زن با عصبانیت پای تلفن : “این موقع شب کدوم گوری هستی تو؟!”

 

 

مرد : “عزیزم ، اون فروشگاه طلافروشی رو یادته

 

 

که از یه انگشتر الماس نشان ش خوشت اومده بود و گفتی برات بخرم

 

 

اما من اون روز پول نداشتم ولی بهت گفتم که روزی حتما

 

 

این انگشتر مال تو میشه عزیزم…؟! “

 

 

زن با صدای ملایم و خوشحالی بسیار : ” بله عشقم…”

 

 

مرد : “من تو رستوران بغل دستیش دارم شام میخورم!”پایان



یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:, :: 22:24 ::  نويسنده : امير ومرتضي

 

بایــــد...

بـایـد کـسـی را پـیـدا کـنـم 


  کـه دوسـتـم داشـتـه بـاشـد (!) 


 آنـقـدر کـه یـکـی از ایـن شـب هـای لـعـنـتـی 

  
  آغـوشـش را بـرای مـن و یـک دنـیـا خـسـتـگـی اَم بـگـشـایـد...

  
  هـیـچ نـگـویـد!     هـیـچ نـپـرسـد...  


  فـقـط مـرا در آغـوش بـگـیـرد...


بـعـد هـمـانـجـا بـمـیـرم...

 

 

 

 
تنــهایی...

 

میدانید ... !؟
حالا که فکر مے کنم 
می فهمم ...
بعضے ها ...
همان بـــــعـــــــــضے هــ ـــ ـــا بمانند

خیلـــــــــــــی بهتر است ...


 
 
 
 
دلـــــــم گرفته *عاشقانه*

دلــم گرفــتـه از آدمــایــی كــه میــگن :


دوست دارم امــا مــعــنـیشـو نـمـیدونـن


از آدمـایــی كــه مـیـخـوایـن مــال اونـا بـاشـی امــا خـودشـون مــال تـو نـیستـن


از اونـایی كـه زیـر بـارون برات میمیرن و وقـتـی آفـتـاب مـیشـه


همــه چـیز از یـادشــون مـیره


دلم گرفته

 

[ شنبه 19 اسفند1391 ] [ 0:0 ] [ pouya ]

25 نظر ]

خدایـــــا ...

 

خدایـــــــــــــــــا…

 

من در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم..

 

که تو در عرش کبریائی خود نداری!

 

من چون توئی را دارم و تو چون خود نـــــــداری…

Avazak_ir-Autumn14


 
 
 

[ جمعه 18 اسفند1391 ] [ 22:55 ] [ pouya ]

آرشیو نظرات ]

حقیقــــــــت...

 

 

گـاه בلـمــ مےـگـیرב

گـاه زטּـבگــے ســخـتــــ مےـشـوב

گـاه تـטּـهـا , تـטּـهـایـے آرامـشــ مـے آورב

گـاه گـذشـتـهـ اذیـتـمـ مـیـکـنـב

ایـטּ `گـاه هـا`... گـهـگـاه تـمـامــ روز و شـبــ مـنــ مےـشـو טּـב

آטּـوقـت بـغـض گـلـویـم را مـےـگـیـرב !

בرسـت مـثـل
 هـمےــטּ روزـها ...

 


 

 
« تــــــــــ♥ــــــو »
دلـــم یک شــب ِآروم میخــــواد ... بــا آهنگــــی رومــــــانتیک...

چنــــد تا شمــــــع ... و یک عالمــــــه تــــو...

که بــه دنیــــا بگـــــــم ... خــــداحـــــافـــــــظ ...

دنیــای مــن کســــی ست...

که در آغـــــوشش جــان میدهــــم...

یعنـــی « تــــــــــ♥ــــــو »
 

 

 
رویاى آغــــــــــوشــ تـــــــو!!

رویاى آغــــــــــوشــ تـــــــو!!

پنهــــــ ـ ـ ـ ـــان کـــــــــــن در آغوشـــــــ ـ ـ ــت مـــــرا

مـــــــــــرا در نهـــــــــانی تریـــــــــن گوشهــــ ی  آغوشــــت پنهــــــان کــــــن...

آنــــــــ ســــــوی تاریکـــــــی  .. بر پهنـــــه ی زندگـــــــــــی

,

:: 12:57 ::  نويسنده : امير ومرتضي

 



یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:, :: 12:41 ::  نويسنده : امير ومرتضي

 SEPAHAN-TEAM-LIONن



یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:, :: 12:36 ::  نويسنده : امير ومرتضي

                  



یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:, :: 12:30 ::  نويسنده : امير ومرتضي

  عکس های زیبای عاشقانه و رمانتیک جدید | www.irannaz.com عکس های زیبای عاشقانه و رمانتیک جدید | www.irannaz.com



یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:, :: 12:26 ::  نويسنده : امير ومرتضي

 

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.
امير0036
...............................................................................................................................................................
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم

 

نظرتو بگو

امير0036

 


یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:, :: 12:16 ::  نويسنده : امير ومرتضي

 

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

 کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

 زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

 بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

امير0036
 


یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:, :: 12:14 ::  نويسنده : امير ومرتضي

 http://yekrangi.persiangig.com/image/lover/Lover% 201.jpghttp://black-lover.allmyblog.com/images/black-lover/black-lover_logo.jpg

نويسنده : امير



یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:, :: 12:8 ::  نويسنده : امير ومرتضي


یک شنبه 11 فروردين 1392برچسب:, :: 12:1 ::  نويسنده : امير ومرتضي

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد