بـایـد کـسـی را پـیـدا کـنـم
کـه دوسـتـم داشـتـه بـاشـد (!)
آنـقـدر کـه یـکـی از ایـن شـب هـای لـعـنـتـی
آغـوشـش را بـرای مـن و یـک دنـیـا خـسـتـگـی اَم بـگـشـایـد...
هـیـچ نـگـویـد! هـیـچ نـپـرسـد...
فـقـط مـرا در آغـوش بـگـیـرد...
حالا که فکر مے کنم
می فهمم ...
بعضے ها ...
همان بـــــعـــــــــضے هــ ـــ ـــا بمانند
خیلـــــــــــــی بهتر است ...
دلــم گرفــتـه از آدمــایــی كــه میــگن :
دوست دارم امــا مــعــنـیشـو نـمـیدونـن
از آدمـایــی كــه مـیـخـوایـن مــال اونـا بـاشـی امــا خـودشـون مــال تـو نـیستـن
از اونـایی كـه زیـر بـارون برات میمیرن و وقـتـی آفـتـاب مـیشـه
همــه چـیز از یـادشــون مـیره
[ شنبه 19 اسفند1391 ] [ 0:0 ] [ pouya ]
[ 25 نظر ]
خدایـــــــــــــــــا…
من در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم..
که تو در عرش کبریائی خود نداری!
من چون توئی را دارم و تو چون خود نـــــــداری…
[ جمعه 18 اسفند1391 ] [ 22:55 ] [ pouya ]
[ آرشیو نظرات ]
گـاه בلـمــ مےـگـیرב
گـاه زטּـבگــے ســخـتــــ مےـشـوב
گـاه تـטּـهـا , تـטּـهـایـے آرامـشــ مـے آورב
گـاه گـذشـتـهـ اذیـتـمـ مـیـکـنـב
ایـטּ `گـاه هـا`... گـهـگـاه تـمـامــ روز و شـبــ مـنــ مےـشـو טּـב
آטּـوقـت بـغـض گـلـویـم را مـےـگـیـرב !
בرسـت مـثـل هـمےــטּ روزـها ...
چنــــد تا شمــــــع ... و یک عالمــــــه تــــو...
که بــه دنیــــا بگـــــــم ... خــــداحـــــافـــــــظ ...
دنیــای مــن کســــی ست...
که در آغـــــوشش جــان میدهــــم...
یعنـــی « تــــــــــ♥ــــــو »
رویاى آغــــــــــوشــ تـــــــو!!
پنهــــــ ـ ـ ـ ـــان کـــــــــــن در آغوشـــــــ ـ ـ ــت مـــــرا
مـــــــــــرا در نهـــــــــانی تریـــــــــن گوشهــــ ی آغوشــــت پنهــــــان کــــــن...
آنــــــــ ســــــوی تاریکـــــــی .. بر پهنـــــه ی زندگـــــــــــی
,امير ومرتضي :: 12:57 :: نويسنده :
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.
نظرتو بگو
امير0036
دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....
کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من
زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک
برگشت و دید کسی نیست. کوروش گفت:اگر عاشق
بودی پشت سرت را نگاه نمیکردی
نويسنده : امير